عشق هرگز از بین نمی ره

 

تو هم با من موافقی ؟ که اگر کسی توی وجودت ریشه کرد.... اگه کسی باهات یکی شد .... عشقش توی رگهات جاری شد ... دیگه هرگز نمی تونی فراموشش کنی ؟ و همیشه همیشه یه جایی توی ذهنت داره ... حتی شده اون ته ته ها ؟ اما نمی تونی انکارش کنی ؟؟؟؟ همیشه تو ذهنته .... یه عالمه خاطره داری که نمی تونی ازشون فرار کنی .... جاهایی هستن که اسم اونو مدام تو ذهنت فریاد می کنن ... جاهایی که با اون بودی .... جاهایی که باهاش خندیدی ... جاهایی که باهاش گریه کردی .... خیابونهایی که با هم رد شدین .... زنگ خونه هایی رو که با هم زدین و فرار کردین .... و صدای قهقه هایی که همیشه باهات می مونه .... و همینطور انگشتات که اشک چشماشو پاک کرده ..... همه و همه ..... می بینی که با هم عجین شدین .... و دیگه نمیشه .... نمی شه که از هم جدا شین

اونوقته که می فهمی عشقت واقعیه و هوس نیست .... وقتی که نمی تونی ترکش کنی .... وقتی که حتی اگه چند ماه هم همدیگه رو نبینین حتی اگه روزها صدای هم رو نشنوین اما ... اما می بینی که یه جایی تو ذهنت داره .... و تو نمی تونی فراموشش کنی ... حالا دیگه جزیی از زندگیت شده .... اگه نباشه حتی اگه یه لحظه حس کنی که شاید دیگه هرگز نبینش ... اگه یه لحظه حس کنی که داری از دستش می دی واسه همیشه ..... وای .... چه حس بدی .... هرگز این حس رو داشتی ؟ !!!!!

ما هم نتونستیم از هم جدا شیم  .... و باز همین چند روز پیش دوباره با هم دویدیم ... با هم خندیدیم .... با هم گریه کردیم .... با هم زنگ در خونه ها رو زدیم .... و ..... و عهد بستیم ....... با وجود همه مشکلات .... با وچود همه اتفاقاتی که افتاد و با وجود تمام چیزها و کسایی که نمی خواستن ما با هم باشیم ... و همه کسایی که تمام تلاششون رو کردن که ما رو از هم جدا کنن اما . . .

یادته؟

 

امروز باهات چت کردم بعد  از مدتها . گفتی سرم خیلی شلوغه ... گفتی کلی خاطر خواه دارم .... من گفتم حالم گرفته است ...تو فقط گفتی چرا و بعد سریع گفتی  ورودی های جدید کلی تو کفمن . مرتب واسم میل و sms می دن ... گفتم منو یادت رفته ؟ گفتی : نه اما می خوام تنها باشم .... گفتم اون همه عشقو و اون همه خاطره و قرارداد رو یادت رفته ؟ گفتی naaaaaaaaaaaaaaa گفتم یادته با چه عشقی با هم قرارداد بستیم که در هیچ شرایط و موقعیتی تا آخر عمر همدیگه رو ترک نکنیم ؟ گفتی آره .... اما می خوام الان تنها باشم ... گفتم تو دیگه به من نیاز نداری ... گفتی اینطور نیست ...

اما من می دونم همینطوره .... مهم نیست ... پیش می یاد دیگه ... فقط نمی دونم من چرا اینقدر دلم گرفته ....

یادته آخرین باری که همدیگه رو دیدیم ؟ زیر پل سید خندان ... بین اون همه آدم سنگی و چوبی و آهنی که تو هم می لولیدن ... من و تو انگار از جنس اونا نبودیم و انگار هیچکدوم از اونا رو نمی دیدیم ... من دیگه باید می رفتم ... تو ... تو اسم منو اشتباه صدا کردی ... به اسم یه نفر دیگه ... یادته ؟ چند لحظه سکوت ... من احساس بدی بهم دست داد ... پرسشگرانه تو چشمات نگاه کردم ... تو گفتی به خدا حواسم نبود .... دستم رو از دستت در آوردم و چند  قدم ازت دور شدم اومدی گفتی ... به خدا حواسم نبود ... به خدا بین من و اون هیچ رابطه ای نیست ... باور کن .... من چیزی نگفتم ... تو دلم حس بدی داشتم ... دلم شکسته بود ... من می خواستم تاکسی بگیرم ... تو دستمو گرفتی و کشیدی گفتی نمی ذارم اینجوری بری ... به خدا بین من و اون هیچ رابطه ای نیست .... بعد هق هق زدی زیر گریه .... من دستمو آوردم بالاو اشکات رو پاک کردم .... گفتم باشه باشه گریه نکن زشته .... نگاه کن همه دارن نگامون می کنن .... چشمات قرمز شده ... لنزت الان می افته .... و تو آستینت رو کشیدی رو چشمات و اشکاتو پاک کردی .... من سوار تاکسی شدم .... تو پشت سر تاکسی داد زدی عاشقتم .... و من اشکام جاری شد ....

هیچ وقت اون روز رو  یادم نمی ره .... دلم شدید گرفته بود ... حس بدی داشتم ... فهمیدم همه چی بزودی تغییر می کنه .... حس کردم که رابطه من و تو به زودی شکل دیگه ای به خودش می گیره .... تو حق داشتی ... اشکام بند نمی اومد ... تو ماشین همه نگام می کردن .... غم عجیبی تمام وجود م رو گرفته بود ... داشتم دیوونه می شدم ... حس کردم که این آخرین باریه که می بینمت

 اون روز آخرین دیدارمون بود

و الان بیشتر از ۴ ماه از اون روز می گذره .... و من دلم شدید برات تنگ شده ....اما تو اون قدر سرت شلوغه که دیگه حتی منو یادت نمی یاد ....

کاش این همه دوستت نداشتم ...

                                                           ( آرزو)

یه روز بهم گفت می خوام کنارم باشی آخه می د ونی ؟ من اینجا خیلی تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم :< آره می دونم ؛ فکر خوبیه ؛ من هم خیلی تنهام >

یه روز دیگه گفت : < می خوام تا ابد باهات بمونم ؛ آخه می دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام >

بهش لبخند زدم و گفتم :< آره می دونم ؛ فکر خوبیه ؛ من هم خیلی تنهام >

یه روز دیگه گفت : می خوام برم تو یه راه جدید ؛ یه دنیای جدید ؛ جایی که هیچ مزاحمی نباشه ؛ بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا ؛ آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام >

بهش لبخند زدم و گفتم :< آره می دونم ؛ فکر خوبیه ؛ من هم خیلی تنهام >

یه روز بهم تلفن کرد و گفت : من اینجا یه دوست پیدا کردم ؛ آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام >

بهش لبخند زدم و گفتم :< آره می دونم ؛ فکر خوبیه ؛ من هم خیلی تنهام >

یه روز دیگه تلفن زد و گفت : <من قراره اینجا با باین دوستم تا ابد زندگی کنم ؛ آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام >

اشک تو چشمام جمع شد اما ... گفتم : < آره می دونم ؛ فکر خوبیه من هم خیلی تنهام >

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام

.

.

.

آره اینجوریه .....

دلم گرفته ؛ داشتم یادداشتهای قبلی رو می خونم .... می دونم الان داری وبلاگت رو چک می کنی .... من یادداشتهای قبلیمون رو یه بار دیگه کامل خوند م .... تو هم بخون

عشق را ای کاش صدای سخن بود