انتظار

ثانیه ها را می شمارم
    و دقیقه ها را دوان دوان طی می کنم
و عاشقانه به سوی صدای او می دوم
                                  صدای ساعت قلبم در آمده است
                                         و من هنوز بی
قرارم
  چرا نمی آید؟
        چرا نمی خواند؟
چرا امروز نمی گوید؟
                              دیگر نمی توانم
این چه انتظاری ست
که قلبم را به تاریکی ها می سپارد
و بی رحمانه مرا در سایه ی وهم و گمان تنها می گذارد                                   

کودکان آرزو

کودکان آرزویم
        در تاریکی شب ها
                و در سکوت بی قراری ها
تنها به تو مینگرند
        و تو را می جویند
و در فراق تو
می گریند
و نمی داند
               آرزوی آنها نیز
      بی صبرانه چشم انتظار است
                      در رسیدن یار

سرزمین آرزوها

   تو تنها جلودار عشقی که عشق ورزی را به همگان می آموزی و خانهء قلب هرکس را با عشق پر نور می سازی.
   آری تو از سرزمین آرزوها آمده ای و  آمدنت را با عشق جلوه می دهی ای نماد مهر و محبت
و ای نماد زیبایی من عاشقانه جلوهء پر نورت را می پرستم.

آرزو

میگن آرزوهای هرکس نشون میده چه قدر بلند پرواز من تا چند ماه پیش هیچ آرزویی نداشتم اما حالا من بزرگترین آرزو و زیبا ترین آرزوی دنیا را دارم آرزویی که حتی فکر کردن بهش لیاقت می خواد من نمیدونم که کی می تونم به آرزوم برسم اما میدونم که یه روزی آرزوی من خودش می فهمه که چه قد دوسش دارم و بهش نیاز دارم من بلندپرواز ترین و خوشبخت ترینآدم روی زمینم

بی رحم

ماهی قرمز کوچولو رو از توی تنگ آب درآ و گذاشت روی میز!ماهی بیچاره بالا  پایین می  پرید و نفس های آخر  رو می کشید هرچی ازش خواستم ماهی رو به تنگ بر گردون گوش نداد.وقتی ماهی دیگه تکون نخرد بهش گفتم:<< بی رحم>> لبخند دردناکی زد و گفت :<<خوبه معنای بی رحم و می دونی و با من کاری رو می کنی که من با این ماهی کردم>>

بهانه

روز تولدم رو که فراموش کردی گفتم که گرفتاری ساگرد آشنایی را از یاد بردی گفتم که مشکلات داری .زیبایی لبخند را که فراموش کردی گفتم که غصه داری محبت هایم را نادیده گرفتی گفتم که گله داری.حال که مرا فراموش نردی نمیدانم چه بهانه ای برای دلم بتراشم.

وجود ابلیس لازمه برای ابلهان

الانکه این داستان را می نویسم در تاریکی بیرحمی های زمانه گمگشته ام

    خبر دادند که ابلیس را در بیابانی داغ و سوزان فردا ظهر به دار می آویزند ندیدمش تنها صدایش را شنیدم که گفت:<< برای تماشا بیایید>>
    وقتی به آنجا رسیدم جای سوزن انداختن نبود.مردم به دور دار حلقه زده بودند زن و مرد همه
و همه در انتظار آن لحظه ایستاده بودند.
هوا گرم بود و بیابان داغ اما باز هم مردم انتظار در گرما را برای دیدن ابلیس ترجیح می دادند.کم کم مردها لباس هایشان را در آوردند و ساعتی بعد زنان هم نیمه برهنه شدند و در آن لحظه دوباره صدایی آمد که چرا اینجا آمده اید؟ گفتند:<<برای بدار کشیدن ابلیس.>>صدا پاسخ داد:<<تا زمانی که شما ابلهان هستید چه کسی می تواند ابلیس را به دار بکشد>> و من تازه فهمیدم که رسوایی برهنگی زنان و مردان کار شیطان بوده.

مرغ عشق

نمی دونم  که  چه جوری
 غم دوری تو رو از بر کنم
 
یا که از عشق تو من
 فاصله ها رو کم کنم

اما این و خوب میدونم
که توی قلب تو من جا ندارم

ولی تو این رو بدون
که قلب من
بی عشق تو یه قفسه

قفسی که مرغ عشق توی اون
خیلی بی کسه

آدما

راستش امروز خیلی دلم گرفته نمی دونم چی بگم چی بنویسم اما یه چیز رو خوب می دونم  اونم اینه که این روزا چیزی به اسم معرفت و انسانیت برای ادما معنی ندارد البته شاید من زیادی پر توقعم یا به خاطر هوای ابری اینجاست که توقعم بالا رفته و دلم گرفته

راز عشق

به هر سویی گریزانم ز عشقت
کر این اندیشه حیرانم ز عشقت


ندانم با که گویم راز عشقت
همی افثان و خیزانم ز عشقت

دنیا

جهان؛محنت سرایی هست
             زمان چون دوزخی سوزان
زندگی در یایه پر آشوب را ماند
           و انسان همچنان
بازیچه ای
در دست
 این دنیا

پاییز

هوا غمگین و بارانست
به روی ختر ابر آسمان خورسید زندانیست
عبور عابران در کوچه ها خالیست

درون کوچه گویی رهگذاری نیست
هوا سرد و غم انگیز است
پاییز است

من از این ابر عصیان پیشه دل تنگم

دانه ی اندوه

در غروب سرد پاییزی
میخروشد موج کف آلود و ناآرام
                       در کنار ساحل متروک مرغ ماهی خوار سر گردان

نا شکیبا میکندپرواز
 دانه ی اندوه می کارد
در شکاف صخره ی عصیانگر دریا


می فشارد باد عصیان گر
می خروشد موج سرگردان به هر سویی
بر تن امواج نا آرام

باز من در خاطرات خویش می بینم
سایه ی نا آرام جانم را