بی رحم

ماهی قرمز کوچولو رو از توی تنگ آب درآ و گذاشت روی میز!ماهی بیچاره بالا  پایین می  پرید و نفس های آخر  رو می کشید هرچی ازش خواستم ماهی رو به تنگ بر گردون گوش نداد.وقتی ماهی دیگه تکون نخرد بهش گفتم:<< بی رحم>> لبخند دردناکی زد و گفت :<<خوبه معنای بی رحم و می دونی و با من کاری رو می کنی که من با این ماهی کردم>>

بهانه

روز تولدم رو که فراموش کردی گفتم که گرفتاری ساگرد آشنایی را از یاد بردی گفتم که مشکلات داری .زیبایی لبخند را که فراموش کردی گفتم که غصه داری محبت هایم را نادیده گرفتی گفتم که گله داری.حال که مرا فراموش نردی نمیدانم چه بهانه ای برای دلم بتراشم.

وجود ابلیس لازمه برای ابلهان

الانکه این داستان را می نویسم در تاریکی بیرحمی های زمانه گمگشته ام

    خبر دادند که ابلیس را در بیابانی داغ و سوزان فردا ظهر به دار می آویزند ندیدمش تنها صدایش را شنیدم که گفت:<< برای تماشا بیایید>>
    وقتی به آنجا رسیدم جای سوزن انداختن نبود.مردم به دور دار حلقه زده بودند زن و مرد همه
و همه در انتظار آن لحظه ایستاده بودند.
هوا گرم بود و بیابان داغ اما باز هم مردم انتظار در گرما را برای دیدن ابلیس ترجیح می دادند.کم کم مردها لباس هایشان را در آوردند و ساعتی بعد زنان هم نیمه برهنه شدند و در آن لحظه دوباره صدایی آمد که چرا اینجا آمده اید؟ گفتند:<<برای بدار کشیدن ابلیس.>>صدا پاسخ داد:<<تا زمانی که شما ابلهان هستید چه کسی می تواند ابلیس را به دار بکشد>> و من تازه فهمیدم که رسوایی برهنگی زنان و مردان کار شیطان بوده.

مرغ عشق

نمی دونم  که  چه جوری
 غم دوری تو رو از بر کنم
 
یا که از عشق تو من
 فاصله ها رو کم کنم

اما این و خوب میدونم
که توی قلب تو من جا ندارم

ولی تو این رو بدون
که قلب من
بی عشق تو یه قفسه

قفسی که مرغ عشق توی اون
خیلی بی کسه

آدما

راستش امروز خیلی دلم گرفته نمی دونم چی بگم چی بنویسم اما یه چیز رو خوب می دونم  اونم اینه که این روزا چیزی به اسم معرفت و انسانیت برای ادما معنی ندارد البته شاید من زیادی پر توقعم یا به خاطر هوای ابری اینجاست که توقعم بالا رفته و دلم گرفته

راز عشق

به هر سویی گریزانم ز عشقت
کر این اندیشه حیرانم ز عشقت


ندانم با که گویم راز عشقت
همی افثان و خیزانم ز عشقت

دنیا

جهان؛محنت سرایی هست
             زمان چون دوزخی سوزان
زندگی در یایه پر آشوب را ماند
           و انسان همچنان
بازیچه ای
در دست
 این دنیا

پاییز

هوا غمگین و بارانست
به روی ختر ابر آسمان خورسید زندانیست
عبور عابران در کوچه ها خالیست

درون کوچه گویی رهگذاری نیست
هوا سرد و غم انگیز است
پاییز است

من از این ابر عصیان پیشه دل تنگم

دانه ی اندوه

در غروب سرد پاییزی
میخروشد موج کف آلود و ناآرام
                       در کنار ساحل متروک مرغ ماهی خوار سر گردان

نا شکیبا میکندپرواز
 دانه ی اندوه می کارد
در شکاف صخره ی عصیانگر دریا


می فشارد باد عصیان گر
می خروشد موج سرگردان به هر سویی
بر تن امواج نا آرام

باز من در خاطرات خویش می بینم
سایه ی نا آرام جانم را

افسوس

بر عشق گذشته خط افسوس کشیدم
                    در خانه ی دل حصاری از عشق ندیدم



در میکده جز باده ی حسرت نچشیدم
                   مستی ز سرم پریدوبه خود نرسیدم

غم دل

بی کسی هایم را
غم تنهاییم را

           به تو میگویم          
           اری به تو ای دوست من


من نمی گویم که
منم بی کس تنها
غم دل هرگزنگنجد
در این شعر وغزل ها

سوز و گداز

به اهم درد دل من نگویم
               به گامم چرخش دنیا نبینم


به که گویم که من تنهاترینم
              در این دنیا چو مرغی من اسیرم


اگر ازاده ای من را ببیند
              از فغان شادیش را سر بگیرد


چو شمعی در فراقت در گدازم
              بدین عاشق شدن هرگز ننازم


اگر عشق مرا دیدید یک روز
             بخوانید عشق من را با بسی سوز

تحمل

این حقیقت را بارها فهمیده ام که تاریانه ی زمان داروی تحمل را با ضربات خود به اعماق زخم ها تزریق می کند.


غرور وناشکیبایی؛شاید ناشایست به نظر اید؛ولی بعضی اوقات در هردوی انها زیبایی خاصی وجود دارد.

عشق

توکه نباشی
جهنمی است جهان
کوچه ها تابوت می شوند
          و برگ ها اتش



تو که نباشی حتی سیب 
طعنه ی تلخی است
که طعم خواب ها را گس می کند 


و باران
گویش گریه امیز اسمان است
که هبوط ادمی را
 به سوگ می نشیند



ای عشق
در کجای این جهان
 پنهان شده ای
در امدوشد کدام خیابان

شعر من

شعر من معنای تنها بودن است
                     شعر من غرق تمنا بودن است


ابی و بی انتها و موج خیز
                 شعر من معنای دریا بودن است

در هجوم رویا های شبانه ام
              وقتی افتابی نیست
تا بیپناهی فریادهای مکدر مرا
              پایانی باشد
تو با میراثی از سلام و سپیده
              در خوشبوترین ثانیه های من
قامت میبندی
             و افتاب صبحم میشوی

به تو

به تو تکیه می دهم
تنهاییم را
شعرهای شکسته ام را
                              به تو می اویزم
هر چه اه دارم؛هر چه اشک

در من ایستاده ای
مثل یک درخت
سایه ات
روی روزگار من

زندگی

زندگی گره ای نیست که در پی گوشودن ان باشیم
زندگی واقعیتی است که باید ان را تجربه کرد

زندگی

بگذار که با گریه ی خود شاد مانم
انم که چو ویران شوم اباد بمانم


در بال و پر خودزدم اتش که بسوزم
زان پیش که در پنجه ی صیاد بمانم


من نام خود از دفتر ایام زدودم
چون نیستم ان قصه که در یاد بمانم


نا شادی ما گر سبب شادی غیرست
شادم که بمانم من و نا شاد بمانم

انتظار

وای از انتظار
تو زندگی هیچی از انتظار بدتر نیست مخصوصا وقتی که انتظار کسی و میکشی که دوسش داری

چند نکته

دوست من سلام  :



وقتی کسی تو را ازار داد ازار او را برروی شنهای صحرا بنویس ولی وقتی کسی به تو محبت کرد ان را بر روی صخره ها حک کن




هر که از عشق گریه کرد      شادی را تجربه کرده



هر انسانی همانقدر خوشبخت است که اراده کند





سو تفاهم

راستش الان که مینویسم نمیدونم چی بگم یکی از دوستان نوشته بود علی حالا که رتبت ۱۰ شده چرا شعر میگی اول بگم تا  حالا من هیچ شعری از خودم ننوشته ام در ضمن بعضی مسایل در زندگی ادم پیش میاد که ادم ناخود اگاه شعر میگه دوم رتبه ی ۱۰ من به شعر و شاعری ربطی نداره.

نوید

سلام دوست من
از چند روز دیگر مجموعه شعرهای خود را به شما تقدیم میکنم اما هم اکنون یک شعر از مهدی سهیلی:

بر مشامم عطر یاری میرسد

شاد بنشین؛غم گساری میرسد



مرغک من از خزان غمگین مباش

نغمه سر کن نوبهاری میرسد


بیقراریهای ما پایان گرفت

کودک دل را قراری میرسد


صبر کن در انتظار یار باش

یار بعد از انتظاری میرسد

دوست من

سلام دوست خوب من 
 تقدیم به بهترین دوستم
گرچه دوری زبرم همسفر جان منی
قطره ی اشکی و در دیده ی گریان منی


در دل شب منم و یاد تو وگوهر اشک
همره اشک تو هم بر سر مژگان منی


دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت
بازگرد ای که امید من و سامان منی


ای مپندار که نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع که در خواب پریشان منی


در شب  بی کسی ام یاد تو مهتاب منست
خود چراغی تو و در شام غریبان منی